نوشته شده توسط : داش حسین


يک پيرمرد آمريکايي مسلمان همراه با نوه کوچکش در يک مزرعه در کوههاي شرقي کنتاکي زندگي مي کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت ميز آشپزخانه مي نشست و قرآن مي خواند. نوه اش هر بار مانند او مي نشست و سعي مي کرد فقط بتواند از او تقليد کند.
يه روز نوه اش پرسيد :



:: موضوعات مرتبط: قرآن , بزرگان , ,
:: برچسب‌ها: حکایتی از اینکه چرا ما قرآن مي خوانيم با اينکه چيزي از آن نمي فهميم , قرآن , خواندن , داستان , آرمیکا , کنتاکی , زغال , سبد , باطن و ظاهر , خدا , الله ,
:: بازدید از این مطلب : 467
|
امتیاز مطلب : 124
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 / 10 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد